کد مطلب:152147 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:235

توبیخ و نفرین حضرت فاطمه به این ثویره ی سوراوی
علی بن عبدالحمید نجفی در كتاب انوار المضیئة فرموده است: در سال 772 قمری «سید جعفر بن علی» از عموی پدرش (سید حسن) نقل كرد كه گفت:

با جماعتی به خانه ی خدا رفتیم و ابن ثویره ی سوراوی (فقیه)، متولی و معلم و راهنمای حج و احرام ما بود. در آنجا مردی به نام اسعد بن اسد كه از اهل یمن بود، با ما دوست شد و پیشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برویم. ما هم پذیرفتیم و با او حركت كردیم و به منزلش رفتیم.

او غلامها و تجملات و ثروت زیادی داشت و برای ما غذایی حاضر كرد و از ما به گرمی پذیرایی نمود. بعد از صرف غذا، برای بازگشتن آماده شدیم، اما او فقیه را نگه داشت و گفت: با تو كاری دارم. ما حركت كردیم و قبل از اینكه به منزل خود برسیم؛ فقیه نیز به ما ملحق شد و سپس همگی با هم به طرف ابطح به راه افتادیم. چون شب از


نیمه گذشت، ناگهان دیدیم فقیه از خواب بیدار شده است و گریه می كند و كلمه ی استرجاع می گوید! او ما را قسم می داد كه برگردیم و در همان نیمه ی شب خود را به خانه ی «اسعد بن اسد» برسانیم.

هر چه عذر آوردیم كه این كار خطر جانی دارد، زیرا دزدان و راهزنان در آنجا زیاد هستند؛ فقیه قبول نكرد و به خاطر اصرار و التماس او، با او همراهی كردیم تا به سرای اسعد بن اسد رسیدیم و دق الباب كردیم.

اسعد پشت در آمد و خود را معرفی كردیم. او گفت: در این وقت شب می ترسیم كه در را به روی شما باز كنم. اما ما زیاد مبالغه نمودیم تا اینكه در را باز كرد و فقیه به صورت محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم می داد. ولی اسعد می گفت: هرگز این كار را نخواهم كرد!

من پرسیدم: قضیه چیست؟ اسعد گفت: روز قبل، من به ایشان گفتم: تو به كربلا نزدیك هستی و زیاد به زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام می روی. ولی من از كربلا دور هستم و توفیق زیارت آن حضرت را ندارم، ولی در عوض من زیاد به زیارت بیت الله الحرام و حج مشرف شده ام، بنابراین از تو تقاضا و خواهشی دارم و آن اینكه یكی از زیارتهایی را كه به كربلا رفته ای، در مقابل یك حج بفروشی! اما فقیه قبول نكرد، تا بالاخره راضی شدم كه نه حج و چهار مثقال طلای سرخ به او بدهم و او هم یك زیارت كربلا در مقابل آنها به من واگذارد. او در آن وقت راضی شد ولی اكنون به من می گوید: معامله را فسخ كن و سبب فسخ را هم نمی گوید و من حاضر نیستم این معامله را بهم بزنم!

ما به فقیه گفتیم: چرا معامله را قبول نمی كنی؟ فقیه جوابی نداد، تا اینكه اصرار زیادی كردیم و او قضیه را به این نحو نقل كرد: امشب در عالم رؤیا دیدم كه قیامت بر


پاشده است و مردم به طرف بهشت و جهنم روانه هستند. من هم به طرف بهشت روانه شدم، تا اینكه به حوض كوثر رسیدم و از مولا حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تقاضای آب كردم. حضرت فرمودند: برو نزد حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام. پس متوجه شدم كه حضرت زهرا لب حوض كوثر نشسته اند. پس به ایشان سلام كردم، ولی ایشان صورت مبارك از من برگردانیدند و اعتنایی به من نفرمودند! عرض كردم: «بی بی، من یكی از موالیان و دوستان و از شیعیان شما و فرزندان شما هستم.» حضرت فرمودند: تو به ساحت مقدس فرزندم امام حسین علیه السلام اهانت كردی و ارزش زیارت فرزندم حسین علیه السلام را پایین آوردی! خدا در آنچه گرفته ای، به تو بركت ندهد!

با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم و حالا هر چه الحاح می كنم، این شخص نمی پذیرد. اسعد تا این قضیه را شنید، گفت: حالا كه قضیه اینطور است، اگر تمام كوههای مكه را طلا كنی و به من بدهی؛ معامله را فسخ نخواهم كرد...

دو سال از این داستان گذشت و فقر و بیچارگی به فقیه رو آورد و كارش به گدایی و سؤال از مردم كشید و می گفت: همه ی این بلاها به واسطه ی نفرین حضرت زهرا علیهاالسلام است. [1] .


[1] كرامات الحسينيه ج 2، ص 156 - ترجمه ي دار السلام نوري ج 2، ص 311، به نقل از انوارالمضيئه ج 1، باب 3.